سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان باشه تا دوباره

خودکار را بارها بارها درون انگشتان یخ زده‌ام می‌چرخاندم و برگ‌های سفید را نظاره می‌کنم. حس می‌کنم بالاخره وقت اون رسیده باشه تا دوباره بعد از مدت‌ها شروع به نوشتن کنم ولی نمی‌دونم ازکجا باید شروع کنم؟ شاید بهتر باشه از شکست‌هام بنویسم از آدم‌هایی که کوچکترین حسی به اطرافشان ندارن و شاید روزی رسد که پشیمون شدن، روزی که خیلی دیره کسایی که دوستی کردن و خنجر زدن و من چشم رو گناهشان بستم….

در بخشی از کتاب رمان شب برهنه می‌خوانیم:

دیدنت در روز اول قابل تفسیر نیست
چون تویی هرگز ندیدم ای خدا تقدیر چیست؟
به ط ی ی،ط ی م ومریض رخ تو!
فکر و ذکرم تو شدی دیگر مرا تدبیر نیست.
به چه تفسیر کنم حال خوشم را با تو
به یکی دشت پر از نرگس و یاس؟
یا به روز روشنی که روشن از نگاه توست
یا به یک شام سیه،که میدرخشی در آن
من به سکوت ثانیه عادت کردم
دل پرغصه ام را کلی ملامت کردم
در پس پرده ی شب به امتداد کهکشان،
من بهار عشو را با تو باور کردم
تا تو را دیدم این قافیه از بر کردم
من با ترنم چشای ابریم این شبِ برهنه را سر کردم.


رمان بچه باشی یا بزرگ

تویِ زنگیِ هر کسی، یه روزی هست، که یه ” دَوَران ” بزرگ به وجود میاد و همه نقشه هایِ فرداش رو؛ نقشِ برآب می کنه!…
اما تویِ اون لحظه، کاش تو باشی کنارم، کاش دستم رو بگیری و بگی ” نترس، من پیشتم، من کنارتم! ” گاهی، پسر ها هم به این سه جمله احتیاج دارن! الان منم، احتیاج دارم که بهم بگی کنارمی و مراقبمی!چیزی از دوران می دونی؟ می دونی چقدر دوران داریم؟ چند نوع و چه تعداد؟ تا به حال وجودش رو در زندگیت دیدی؟

می دونی معنی دوران چیه؟ از این رو به اون رو شدن زندگی رو می دونی؟ خیلی ها نمی دونن، خیلی ها بهش فکر نکردن و احتمالِ وقوعِ این دوران رو ندادن.
اشتباه کردن؟…
دوران! چه زن باشی چه مرد، بچه باشی یا بزرگ، دارا باشی یا ندار، حتما تجربه اش می کنی و کاش به خوبی تجربه اش کنی!

” دوران ” قصه دو فرد رو روایت می کنه و اثبات می کنه هر خوبی، می تونه بدترینِ بدها باشه یا اینکه، کاری کنه که بد جلوه کنه!..روایت از زبان شروین:

سوییچ رو دورِ دستم چرخوندم و از پله ها تند تند بالا رفتم.به درِ چوبیِ تیره یِ خونه که نزدیک می شدم، صدایِ اذان هم بیشتر به گوش می رسید و بهترین اتفاق بود!
آخرین افطارِ ماهِ رمضان بود و هم خوشحال بودم از اینکه قراره معده گرسنه ام دلی از عزا در بیاره و هم غمگین که ماهِ مبارک به اتمام رسیده!
تا هجده، نوزده سالگیم، روزه نمی گرفتم، ولی ماه رمضان رو دوست داشتم!
نمی دونم چی شد که سرِ عقل اومدم و روزه بگیر هم شدم و…علاقه امم به ماهِ رمضان صد برابر شد!
کلید انداختم و در رو باز کردم که دیدم مامان با کاسه بزرگِ حلیم به سمتِ میز می ره.لبخندی زدم و بلند گفتم:


دانلود آهنگ مصطفی یگانه به نام قشنگ مردم برات متن موزیک

به محض اینکه ریمیکس کار قشنگ مردم برات بیرون اومد در وب سایت ای وان انتشار داده شد به این دلیل که خیلی درخواست برای دانلود ریمیکس زیاد بود و ما هم هیچ گونه مکسی نکردیم برای این که چند دقیقه دیرتر بشه و درجا گذاشتیم لذت ببرید و با اشتراک گذاری با دیگران در شبکه مجازی دوستان رو هم دعوت به گوش دادن موزیک کنیدآهنگ جدید و متفاوت قشنگ مردم برات از مصطفی یگانه به صورت مستقیم و با پخش انلاین در ای وان موزیک

تو ببین چشمِ من از شوقه نگاهت تره
نمیدونی عشقت منو تا به کجا میبره
بگو مثله من به این عاشقیمون میبالی


تا که عاشقی کنم کنار تو صد سالی
قشنگ مُردم برات واسه اون خنده هات
که خش داره صدات که دل میره براش
بگو ادامه داره عشق واقعی یه باره
تو باش هر چی که باشه دلم میده بهاش
قشنگ مُردم برات واسه اون خنده هات
که خش داره صدات که دل میره براش
بگو ادامه داره عشق واقعی یه باره
تو باش هر چی که باشه دلم میده بهاش
تو از عمقه یه احساس قشنگ و عاشقانه
رسیدی در دله من عشق تو زد جوانه
منم اون یه مجنون که از حد عبور کرد
همه آدما رو از کنارِ تو دور کرد
قشنگ مُردم برات واسه اون خنده هات
که خش داره صدات که دل میره براش
بگو ادامه داره عشق واقعی یه باره
تکس کامل نیز ارئه شد که نگین چرا تکس نیست


رمان با آفتاب روی تو

من

روز خویش را…

با آفتاب روی تو

کز مشرق خیال دمیده است آغاز میکنم

من

با تو می نویسم و می خوانم

من

با تو راه می روم و حرف می زنم وز شوق این محال که دستم به دست توست من جای راه رفتن پرواز میکنم!

آن لحظه که مات…

در انزوای خویش یا درمیان جمع خاموش می نشینم موسیقی نگاه تو را گاهی میان مردم در ازدحام شهرها غیر از تو هر چه هست فراموش می کنم

#فریدون مشیری

جلوی در وایسادم.روسریمو روی سرم مرتب کردم و موهامو داخل فرستادم.کولمو محکم تر چسبیدم و به اطراف نگاهی انداختم و در دل “واویلایی”گفتم.کلیدو توی در چرخوندم.دوباره دستم رفت طرف روسریم و جلوتر کشیدمش.درو که به تازگی خودم زحمت رنگ کردنشو کشیده بودم هل دادم.

روی تک پله جلوی در ایستاده بودم،نگاهی به اطراف انداختم،نفسمو صدادار بیرون فرستادم و برگشتم تا در بدقلق خونه رو که همون طور که به زور باز می شد،به زورم بسته می شدو ببندم که صدای برخورد جسمی بادر یه لحظه منو توی جام خشک کردبه دمپایی که کنار پام افتاده بود نگاه کردم!

_دیشب کدوم گوری بودی؟!

نیشم شل شد.به هیکل گوشت آلوی خاتون چشم دوختم.

_هردفه نشونه گیریت بهتر می شه ها!نزدیک بود دقیق بخوره تو ملاجم!

_تا کی می خوای منو جون به سر کنی؟کی می خوای آدم بشی؟کی می خوای اهل بشی؟ به آرومی از تک پله پریدم و به سمت خاتون رفتم.

_تک تیرانداز من همین طوری ادامه بدی اسمتو می نویسم واسه داعش بری دنیا رو منهدم کنی!

چشم غره ی تمیزی رفت و غرغر کنان و دست به زانو پشتشو به من کرد و داخل رفت.کولمو همون جا کنار در انداختم و به سمت شیر آب گوشه ی حیاط رفتم.درست وسط حیاط کتونیامو دراوردم و پا به رهنه مزائیکای قدیمی حیاطو تا شیر آب طی کردم.چند مشت آب به صورتم پاشیدم و بعد شلنگو از روی سه پایه برداشتم و روی پاهای برهنم گرفتم.


رمان عاشقانه بستنی با چاشنی عشق

بستنی با چاشنی عشق نیم ساعت گذشته بود که یهو عماد گفت: سانیا این یه چیز عادیه، خجالت نمی خواد‌. بازم چیز ی نگفتم که گفت: سانیا نگاهم کن! آروم سرم رو بلند کردم که با چشم های خندون عماد رو به رو شدم. آروم گفتم: بخند راحت باش. عماد با صدای بلند زد زیر خنده.

 

رمان های دیگرما:

 خدای من… سانیا… تو… خیلی باحالی دختر.

لب و لوچم آویزون شده بود و چیزی نداشتم که بگم؛ خنده ی عماد که تموم شد، نگاهم کرد.

ببخش ولی به جون خودم قیافت خیلی بامزه شده بود. 

لبخند زدم که اونم لبخند دلبرانه‌ای زد. 

ماشین رو پارک کرد و با هم پیاده شدیم. با پیاده شدنمون آوات از خونه بیرون اومد

و با قدم های بلند به سمتمون اومد. روم رو به سمت عماد کردم‌.

– لطفا اشهدتون رو بخونید.

عماد خندید و به آوات نگاه کرد. آوات رو به رومون ایستاد و نگاه برزخیش فقط روی من رژه می رفت‌.

 تو… تو کدوم جهنم دره‌ای رفته بودی؟ با ترس قدمی عقب رفتم.

– خب من فقط… با آقا عماد رفته بودم… شهر… داد زد.

– شهر؟ بدون این که به ما بگی؟ لب گزیدم. – خب صبح زود بود شما خواب بودید.

چند قدم نزدیک اومد و رو به روم ایستاد، خواست چیزی بگه که عماد بازوش رو گرفت‌.

– آروم باش آوات جان، حالا که چیزی نشده. با حرص دندون هاش رو روی هم فشرد‌.

– باشه عماد، تو برو صبحونت رو بخور، منم یه کار کوچیک با سانیا دارم.

با ترس گفتم: نه منم می رم صبحونه… بخورم‌. آوات محکم بازوم رو گرفت.

– کارت دارم. عماد آروم گفت: لطفا آوات… چیزی نشده که.

آوات لبخند زورکی زد.  فقط چند کلمه حرف می زنیم.

عماد نگاه شرمنده‌ای بهم کرد و با قدم های آروم ازمون دور شد.