سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان عاشقانه بستنی با چاشنی عشق

بستنی با چاشنی عشق نیم ساعت گذشته بود که یهو عماد گفت: سانیا این یه چیز عادیه، خجالت نمی خواد‌. بازم چیز ی نگفتم که گفت: سانیا نگاهم کن! آروم سرم رو بلند کردم که با چشم های خندون عماد رو به رو شدم. آروم گفتم: بخند راحت باش. عماد با صدای بلند زد زیر خنده.

 

رمان های دیگرما:

 خدای من… سانیا… تو… خیلی باحالی دختر.

لب و لوچم آویزون شده بود و چیزی نداشتم که بگم؛ خنده ی عماد که تموم شد، نگاهم کرد.

ببخش ولی به جون خودم قیافت خیلی بامزه شده بود. 

لبخند زدم که اونم لبخند دلبرانه‌ای زد. 

ماشین رو پارک کرد و با هم پیاده شدیم. با پیاده شدنمون آوات از خونه بیرون اومد

و با قدم های بلند به سمتمون اومد. روم رو به سمت عماد کردم‌.

– لطفا اشهدتون رو بخونید.

عماد خندید و به آوات نگاه کرد. آوات رو به رومون ایستاد و نگاه برزخیش فقط روی من رژه می رفت‌.

 تو… تو کدوم جهنم دره‌ای رفته بودی؟ با ترس قدمی عقب رفتم.

– خب من فقط… با آقا عماد رفته بودم… شهر… داد زد.

– شهر؟ بدون این که به ما بگی؟ لب گزیدم. – خب صبح زود بود شما خواب بودید.

چند قدم نزدیک اومد و رو به روم ایستاد، خواست چیزی بگه که عماد بازوش رو گرفت‌.

– آروم باش آوات جان، حالا که چیزی نشده. با حرص دندون هاش رو روی هم فشرد‌.

– باشه عماد، تو برو صبحونت رو بخور، منم یه کار کوچیک با سانیا دارم.

با ترس گفتم: نه منم می رم صبحونه… بخورم‌. آوات محکم بازوم رو گرفت.

– کارت دارم. عماد آروم گفت: لطفا آوات… چیزی نشده که.

آوات لبخند زورکی زد.  فقط چند کلمه حرف می زنیم.

عماد نگاه شرمنده‌ای بهم کرد و با قدم های آروم ازمون دور شد.