رمان باشه تا دوباره
خودکار را بارها بارها درون انگشتان یخ زدهام میچرخاندم و برگهای سفید را نظاره میکنم. حس میکنم بالاخره وقت اون رسیده باشه تا دوباره بعد از مدتها شروع به نوشتن کنم ولی نمیدونم ازکجا باید شروع کنم؟ شاید بهتر باشه از شکستهام بنویسم از آدمهایی که کوچکترین حسی به اطرافشان ندارن و شاید روزی رسد که پشیمون شدن، روزی که خیلی دیره کسایی که دوستی کردن و خنجر زدن و من چشم رو گناهشان بستم….
در بخشی از کتاب رمان شب برهنه میخوانیم:
دیدنت در روز اول قابل تفسیر نیست
چون تویی هرگز ندیدم ای خدا تقدیر چیست؟
به ط ی ی،ط ی م ومریض رخ تو!
فکر و ذکرم تو شدی دیگر مرا تدبیر نیست.
به چه تفسیر کنم حال خوشم را با تو
به یکی دشت پر از نرگس و یاس؟
یا به روز روشنی که روشن از نگاه توست
یا به یک شام سیه،که میدرخشی در آن
من به سکوت ثانیه عادت کردم
دل پرغصه ام را کلی ملامت کردم
در پس پرده ی شب به امتداد کهکشان،
من بهار عشو را با تو باور کردم
تا تو را دیدم این قافیه از بر کردم
من با ترنم چشای ابریم این شبِ برهنه را سر کردم.